رقیه توسلی/
فیلم تمام میشود و من میمانم و آن جفت چشم. بهگمانم نتوانم به این زودیها از حال و هوای کاراکتر نابینای قصه بیایم بیرون.
پس هی پلکهایم را باز و بسته میکنم تا اینکه کاملاً میبندمشان و دقایقی وارد دنیایی میشوم که سراسر صداست.
یک آن، آشپزخانه دورترین مکان دنیا میشود برایم... دقت میکنم... مسیر چایساز و لباسشویی واضح است و صدای باران را میشنوم.
آنقدر ادامه میدهم تا به سختی میرسم به کشوی چاقوها. لمسشان میکنم. دست میبرم سمت کوچکترین سایز. کورمال کورمال میروم سمت یخچال. وسط راه پایم گیر میکند به صندلی و تعادلم بههم میخورد. چشمها را اما بسته نگه میدارم. به مغزم فشار میآورم یعنی گوجههای شسته را کدام طبقه گذاشتهام؟ یادم نمیآید. دستم، شیشه و قوطی و قابلمه را سیر میکند و یخچال میافتد به بوق بوق تا گوجه را مییابم.
پرالتهابتر از این ساعت در تاریخ اُملت پزیام سراغ ندارم. پنج دانه میشمارم. باقی را با مشقت برمی گردانم. وقت پوست گرفتن آخرین دانه، انگشت سبابه چپم را میدهم دمِ تیغ. چشم بسته میسوزم و به ذهنم فشار میآورم از کدام مسیر باید بروم تا برسم به جعبه کمکهای اولیه.
چسب را لمس میکنم اما همین که میخواهم بستهاش را باز کنم از دستم پرت میشود کف آشپزخانه. تلفن هم میرود روی زنگ. ماشین لباسشویی هم اعلام میکند لباسها را شسته.
واقعاً یک لحظه هنگ میکنم. یاد شخصیت نابینای فیلم میافتم که مدام آرام و خندان بود.
با کف دست همه جا را لمس میکنم تا میرسم به پایههای صندلی. آنوقت فاتحانه رویش مینشینم. از خیر چسب و لباسها میگذرم اما باید به تلفن جواب بدهم. دکمه بلندگو را میزنم. خواهری است. خبر میدهد با «گل ترمه» شهر کتاباند، میخواهد لیستم را بفرستم برایش.
دوباره هنگ میکنم و مغزم سوت میکشد که چطوری باید کار کنم با موبایل. در این لحظه بخصوص نمیتوانم پرتِ «کوری» ساراماگو نشوم. با تعلل میگویم: حالا نه، بگذار آخر هفته چندتایی دیگر باید بهشان اضافه کنم.
اُملت نصفه کاره، انگشت بریده، رخت پهن نشده و پیچاندن خواهری یک طرف، فکر به یک موضوع دیوانهام میکند... فکر به اینکه چرا یکبار هم مسیرم کج نشده سمت مؤسسه همسایهای که روشندل کارآفرینی است.
پ. ن:
میایستم دم پنجره. باران میبارد. عجیب دلم هوای شعری از دیوان رودکی کرده...
نظر شما